از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم
از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم

4.آیا این منم؟

عصر اومده بود خونمون و با مامان و بابا درمورد عروسی حرف میزدن.اینکه تاریخش روز ولادت امام رضا(ع) باشه یا 5شنبه هفته قبلش،اینکه شام رو از کجا بگیرن و پذیرایی چیا باشه و تالار جایی باشه که خانوما دیده نشن و راحت وارد بشن و...این مدت همه فکرو ذکرمون همیناست.

امروز با خودم میگفتم یادته بچه بودی وقتی میرفتی wc چقدر طول میکشید؟حدود 15 تا 20 دقیقه!! همه صداشون درمی اومد. چرا؟چون از رد سیمان رو کاشی ها برای خودت تو ذهنت شکل ساخته بودی و تو میشدی ملکه و اونا خدم و حشم و اینگونه بازی شروع میشد...


حالا این منم؟ قراره بشم عروسِ یه مجلس؟بشینم اون بالا روی مبل و بقیه از پایین چند ساعتی تماشام کنن؟


خدایا خودت کمک کن که همه چی اونجوری باشه که میپسندی...کمک کن آبروم پیش اهل بیت(ع) نره.

کمک کن این مردم بفهمن جور دیگه هم میشه شاد بود و خوش گذروند.

3.شغل زیبای من

همسرداری کار واقعا شیرین و سرگرم کننده ایه!!

خود من مواقعی که حوصله بیشتری دارم و شگردهای شوهرداری رو به کار میگیرم خیلی لذت میبرم.خصوصا وقتی نتیجه میبینم.

مثلا قبل از ماه مبارک آقایی گفته بود که میخواد هر3 شب قدر رو روستا باشه.من دلم نمیخواست برم اونجا و وقتی اینو گفتم جواب داد خب شما نیا! من میرم و برمیگردم.و اصلا فکرنمیکرد که من تنها چیکارکنم و کجا برم.

به برکت این ماه یه مقدار زبون بازی منم بهتر شد و کلا قشنگ تر باهاشون حرف میزدم.اینجوری شد که شب اول رفتیم جایی که سال های قبل هم میرفتیم و برای شب دوم گفتن هرجا شما بگین میریم! حتی حاضر بود بیاد جاهایی که اصلا نمیدونست چه خبره همینطور شب 23 وقتی بخاطر جایی که بودیم یکم غر زدم سریع گفت میخوای بریم جای دیگه؟

همه این ها بخاطر این بود که وقتی از سرکار برمیگشت و کنارش نبودم پیامک محبت آمیز منو دریافت میکرد،وقتی خواسته ای داشت با مهربونی جواب میگرفت و...تمام سعیمو میکردم تا وقتی کنارشم شاد و پرانرژی باشم واسه همین بعد از یک روز ندیدنم ابراز دلتنگی میکرد!

خداروشکر میکنم که منو با این روش ها و اصول آشنا کرد.ازش میخوام به همه تازه عروس دامادها صبر بده تا یواش یواش باهم کنار بیان چون خودم ماه های اول بعداز عقد لحظه های سختی رو داشتم اما فکرمیکنم بخاطر سن کمم راحت تر میتونم خودمو تطبیق بدم.

2.نگرش

میشه اینطوری نگاه کرد:

_سن افراد خانواده اش زیاده و من احساس بچگی و تنهایی دارم اونجا.

_برای تک پسرشون و به طبع عروسشون(بنده) چندان خرجی نمیکنن.

_باکلاس نیستن و همه چیز رو بیش از اندازه ساده میگیرن.

_گاهی موقع معرفیشون به بقیه خجالت میکشم.

_تو خونشون حوصله ام سر میره و خودشونم مدام پای TV به سرمیبرن.

_مادرشون دستپخت خوبی نداره و پدرشون خوراکی های خیلی مرغوبی نمیخره.


*اینطوری احساس ناراحتی میکنم و میلی به زندگی ندارم.


اما میشه اینجوری هم دید:

_من رو خیلی دوست دارن و هراز گاهی کلامی هم یادآوری میکنن(برعکس خانواده خودم).

_با اینکه سن کمی دارم به خودم و نظراتم احترام میزارن و ارزش قائل میشن.

_چون ساده هستن منم وقتی اونجام احساس راحتی میکنم.

_بازم عکس خونه بابام اونجا دچار پرخوری نمیشم و کمتر به شکم میرسم.

_بخاطر خلوت بودن و گاهی خالی بودن خونشون احساس آرامش و وقت بیشتری دارم.


*اینطوری احساس شادی و رضایت از زندگی دارم.


نوع نگرش اول بخاطر طرز تربیت،هوای نفس،نحوه برخورد بستگان و...هست.اینجوری بزرگ شدم و هنوزم بخاطر این موارد گاهی اذیت میشم.

اما نوع نگاه دوم به دلیل خود سازی و مطالعه زیاد در اینترنت و کتاب هست.سخت تر اما شیرین تره...

خداروشکر.



1.شب های عاشقی

خداروشکر میکنم که زنده موندم و یکبار دیگه این شب های عزیز رو دیدم.

دیشب که نگاه میکردم جمعیت نه سن و سال خاصی داشت نه قشر خاصی...از مذهبی و غیر همه اومده بودن و یکصدا معشوقشون رو صدا میکردن.

چه حال عارفانه خوبی بود...                                          

کاش تو این شب های پربرکت همدیگرو ببخشیم و برای هم دعا کنیم و برای فرج آقامون.



شروعی دوباره

سلام.

میخوام از نو شروع کنم...

الی به امیدتو.