از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم
از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم

12.

سلام عزیزان.

بلاخره یه فرصتی پیدا کردم تا از خودم خبر بدم.

خداروشکر تو دانشگاه دولتی شهر خودم که از دانشگاه های خوبه کشورِ قبول شدم.رشته الهیات ،گرایش ادیان.خیلی دوسش دارم

ولی همین موضوع تمام وقتم رو پر کرده بعلاوه کارهای خونه.البته من از اینکه همیشه سرم شلوغ باشه راضیم.اما چون زیاد دسترسی به نت ندارم و هنوز تجربه کافی برای نوشتن مطالب مفید ندارم فعلا نمیخوام دیگه اینجا بنویسم.

همین که توی دانشگاه یا مثل الان تو خونه ی بابا فرصتی پیدا کنم میام بهتون سر میزنم،البته اگر نیاز بشه مطلب هم مینویسم.

الهی همیشه لبتون خندون باشه و دلتون پراز امید و تنتون سلامت.




11.من و وجدانم

از نصف شب اول بعد از عروسی که پیام تشکر واسه بابام فرستادم دلم گرفته س تا الان!!!

هی میشینم به وسایل خونه ام نگاه میکنم و میگم اخه چرا باید من اینارو داشته باشم؟چرا بابام بخاطر من باید اذیت بشه و بیوفته تو قسط و چک؟

وقتی خودشون مدت هاست نیاز دارن یخچالشون رو عوض کنن اما نشده و میرن واسه من یخچال فریزر خوب میخرن.یا اینکه تخت ندارن و واسه من میگیرن و...

میدونم  شوهرمم داره سختی میکشه ولی اون خودش هم داره استفاده میکنه چه من باشم چه نباشم تو این خونه ای که ساخته زندگی میکنه و نهایتا میفروشه یا میده اجاره، اما وسایلی که بابام خریده چی؟

جهیزیه ام رو تجملاتی بر نداشتم و سعیمو کردم هرچی نیازه بخرم.ولی خیلی حالم بدِ این روزا و همش تو فکرم که چیکار کنم؟

امروز صبح زود مثل این جن زده ها از خواب بیدار شدم و پرده هارو کشیدم و بعد تو پذیرایی دراز کشیدم و بعد از فقط 2کلمه حرف با همسرم یهو یاد بابا افتادم و اشکام سرازیر شده.اونم میگه چقدر عوض شدی؟البته میگفت خوبه که به فکر باباتی ولی میترسم  اعصابش خرد بشه از این حالت هام.هرچند سعی میکنم خیلی متوجه نشه.

خودش رفت سرکار و توصیه کرد منم بیام پیش خانوادم که از خدا خواسته بعد از رفتنش راه افتادم و با اتوبوس خودمو رسوندم :))

حالا به فکرم زده برم  طلاهام رو بفروشم پولشو بدم بابام! زیاد نیست ولی خب بازم بهتر از هیچیه. اگه به خودش بگم که میدونم نمیزاره.


10.نفس های عمیق بعد از عروسی

سلام دوستای عزیزم.نمیدونین چقدر دلم تنگ شده بود واستون.

نبودنم رو پای بی معرفتی نزارین،واقعا جور نمیشد بیام بهتون سر بزنم و یا اینجا بنویسم.

روز ولادت امام رضا(ع) جشن عروسی  برگزار شد و خداروشکر  خیلی خوب بود.یعنی مگه میشد بد باشه وقتی همه چی رو سپرده بودم به یه خواهر و برادر بزرگوار؟

اما تا شب قبلش اونقدر فشار روانی و جسمی تحمل کرده بودم که هیچی ازم نمونده بود و تا نیمه شبش از ته دل آرزو میکردم یه جوری بشه این مراسم بهم بخوره!!!

ولی حالا پشیمونم که چرا روز عروسی انقدر نگران همه چی بودم و سعی نکردم از تک تک لحظه هام لذت ببرم.و چرا آخر شب دیگه لبریز شدم و...

مهم نیس!

مهم اینه که الان همه چی خوبه و داریم با آرامش زندگی میکنیم.امروزم که اومدم خونه بابا بخاطر تولد خواهر و برادرمه که فرصت شد براتون بنویسم.

از مراسم بخوام بگم اینکه بازم فامیل عزیزم قبل از اومدن من سرخود فلش و آهنگ آورده بودن و 2 ساعتی رو باهاش گذرونده بودن!! اما وقتی اومدم بعد از خوشامد گویی بهشون گفتم و قطع کردن،داماد 5 دقیقه نشست و رفت و دف زن و مولودی خوان و تنبک زنی که دعوت کرده بودم برنامه شون رو شروع کردن.کارشون خوب بود و همه راضی بودن.اول مولودی برای ائمه خوند و بعد برای عروس و داماد،شعرهاش رو از ترانه ها برنداشته بود و اکثرش قدیمی بود و همه جواب میدادن و این باعث خوشحالیشون شده بود.بگذریم که یه عده مدام اصرار به رقص میکردن و مولودی خوانم رو مقداری ناراحت کردن اما حرفای من یکم آرومش کرد و از دلش در اومد.

پدر و مادرها و اقوام درجه یک کادو دادن و عکس انداختیم و بعدم داخل حیاط یکم فشفشه بازی بود که من از زیر شنل نمیدیدم

برای بوق بوق جمعیت پشت سرمون اینجوری که بقیه تعریف میکنن خیلی زیاد و باور نکردنی بوده اما خداروشکر اکثر مسیر اتوبان و خلوت بود و مزاحمتی برای بقیه ایجاد نشد.

بعدم که اومدن خونمو تماشا کردن از اونجا هم خیلی خیلی خوششون اومده بود.خصوصا از میز چوبیم که هنر دست شوهرجانه و بقیه وسایل سنتی.عکس هاشون رو به زودی براتون میزارم.


لحظه هاتون آروم.


9.نسیم کرامت

روز تولدم رو  به کلی فراموش کرده وتا الان که 3روز گذشته هیچ حرفی نزده! از دستش ناراحتم واقعا.فکرنمیکردم هیچوقت یادش بره.هرچی هم سعی کردم یادش بیارم نشد،شادیم خودش رو به اون راه زده

خانواده ام اما در کمال تعجب من صبحش که بیدار شدم بهم تبریک گفتن و بهم دیگچه مسی که همیشه آرزوش رو داشتم هدیه دادن.

از روز شهادت امام صادق(ع) دلم یه جوری شده واسه یه سفر کوتاه...از طرفی هم مناسبت های این روزها بیشتر حواسم رو میبرد سمت قم و مشهد.

باید برای مصاحبه دانشگاه شاهد میرفتم تهران.رابطه ام با آقای همسر در حد مطلوبی نبود واسه همین اعلام کردم تنها میرم(البته بگم توی دلم اصلا اینو نمیخواستم و میدونستم سخته).

بازم خانواده ام اعلام کردن حاضرن نصف شب با من راه بیوفتن بیان تهران و حتی ساک هم بستن.هرچی میگفتم ممکنه 4ساعت طول بکشه الاف میشین گفتن داخل حرم امام خمینی (ره) منتظرم میمونن.

این روزا یه کارایی میکنن واسم عجیبه و با رفتار این سالهاشون متفاوته،شاید میبینن میخوام برم خونه خودم با محبت شدن،خوبه حالا نزدیکم،شهر دور میخواستم برم چه کیفی میداد

ولی شبش آقای شوهر اصرار کرد که خودش میبردم.در نتیجه با ایشون راهی تهران شدیم.تو مسیر خیلی حرف زدیم و خداروشکر حالمون بهتر شد.یعنی همیشه با حرفاش قانعم میکنه و برعکس من سیاست خوبی داره اما بعد....بیخیال.

کارم که تموم شد باهم رفتیم قم! خانواده هم از اون طرف اومدن و بعد از زیارت رفتیم پارک دور هم ناهار خوردیم و عصر هم کمی گشتیم و بعد از نماز مغرب به شهرمون برگشتیم.

یکم تنوع شد تو حالمون و دور شدیم از دویدن های این روزها...

برام دعا کنین همه چی تا روز عروسی خوب پیش بره.

8.پریشون

معمولا وقتی از خونشون برمیگردم خونه بابام که دلم از اونجا و به خصوص جناب همسر گرفته باشه.

با خودم میگم یه مدت بی محلی میکنم تا کمبودم رو احساس کنه...

تو خونه بابا اما بیشتر وقتم با اینترنت پر میشه.وبلاگ های اکثر دوستان متاهل که میرم چنان از شوهرداری و خوب بودن و اینا مینویسن که خیلی زود پشیمون میشم و قبل از اینکه اون نبودم رو متوجه بشه من به سمتش میرم...اما اینبار دلم یه سکوت طولانی میخواد.کاش میشد تنهایی یه سفر چند روزه برم.

این روزا نمیدونم کجای دنیا وایسادم،نمیتونم کار درست و غلط رو تشخیص بدم،اصلا هدفم چیه و چرا دارم بیخود اکسیژن و غذا مصرف میکنم!!

مثلا منی که این همه سعی کردم جهیزیه رو سبک بردارم وخیلی چیزهای الکی رو حذف کنم چرا امروز باید بشنوم بابا بخاطر چک هاش به فکر فروش ماشین افتاده؟

منی که تلاش کردم شاد و مهربون و صبورتر از قبل باشم چرا میبینم که همسرم توجهش بهم کم شده و روم حساب نمیکنه و اهمیت نمیده؟

خیلی خسته ام خیلی...راهی دارین برای خوب شدن حالم؟



جمعه،آخرشب نوشت:

کتابچه های فانوس 19 که ناشرش سازمان اوقافه جالب و مفیده.من از ایستگاه صلواتی امام زاده گرفتمش.فکرمیکنم تو مناسبت ها میدن.

به بهتر شدن حالم کمک کرد واقعا و بهم فهموند لازم نیست واسه هرچیزی یه عالمه غصه بخورم.تا اونجایی که ازم برمیاد تلاش کنم و بقیه اش رو به خدا بسپار م.

کلا باید سرم حسابی شلوغ باشه وگرنه حالم گرفته میشه و فکرم میره سمت ناخوشایندها.امروز به اتاقم و خونه رسیدگی کردم،هم اونا تمیز شدن هم افکار من