میشه اینطوری نگاه کرد:
_سن افراد خانواده اش زیاده و من احساس بچگی و تنهایی دارم اونجا.
_برای تک پسرشون و به طبع عروسشون(بنده) چندان خرجی نمیکنن.
_باکلاس نیستن و همه چیز رو بیش از اندازه ساده میگیرن.
_گاهی موقع معرفیشون به بقیه خجالت میکشم.
_تو خونشون حوصله ام سر میره و خودشونم مدام پای TV به سرمیبرن.
_مادرشون دستپخت خوبی نداره و پدرشون خوراکی های خیلی مرغوبی نمیخره.
*اینطوری احساس ناراحتی میکنم و میلی به زندگی ندارم.
اما میشه اینجوری هم دید:
_من رو خیلی دوست دارن و هراز گاهی کلامی هم یادآوری میکنن(برعکس خانواده خودم).
_با اینکه سن کمی دارم به خودم و نظراتم احترام میزارن و ارزش قائل میشن.
_چون ساده هستن منم وقتی اونجام احساس راحتی میکنم.
_بازم عکس خونه بابام اونجا دچار پرخوری نمیشم و کمتر به شکم میرسم.
_بخاطر خلوت بودن و گاهی خالی بودن خونشون احساس آرامش و وقت بیشتری دارم.
*اینطوری احساس شادی و رضایت از زندگی دارم.
نوع نگرش اول بخاطر طرز تربیت،هوای نفس،نحوه برخورد بستگان و...هست.اینجوری بزرگ شدم و هنوزم بخاطر این موارد گاهی اذیت میشم.
اما نوع نگاه دوم به دلیل خود سازی و مطالعه زیاد در اینترنت و کتاب هست.سخت تر اما شیرین تره...
خداروشکر.
خداروشکر میکنم که زنده موندم و یکبار دیگه این شب های عزیز رو دیدم.
دیشب که نگاه میکردم جمعیت نه سن و سال خاصی داشت نه قشر خاصی...از مذهبی و غیر همه اومده بودن و یکصدا معشوقشون رو صدا میکردن.
چه حال عارفانه خوبی بود...
کاش تو این شب های پربرکت همدیگرو ببخشیم و برای هم دعا کنیم و برای فرج آقامون.