از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم
از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم

9.نسیم کرامت

روز تولدم رو  به کلی فراموش کرده وتا الان که 3روز گذشته هیچ حرفی نزده! از دستش ناراحتم واقعا.فکرنمیکردم هیچوقت یادش بره.هرچی هم سعی کردم یادش بیارم نشد،شادیم خودش رو به اون راه زده

خانواده ام اما در کمال تعجب من صبحش که بیدار شدم بهم تبریک گفتن و بهم دیگچه مسی که همیشه آرزوش رو داشتم هدیه دادن.

از روز شهادت امام صادق(ع) دلم یه جوری شده واسه یه سفر کوتاه...از طرفی هم مناسبت های این روزها بیشتر حواسم رو میبرد سمت قم و مشهد.

باید برای مصاحبه دانشگاه شاهد میرفتم تهران.رابطه ام با آقای همسر در حد مطلوبی نبود واسه همین اعلام کردم تنها میرم(البته بگم توی دلم اصلا اینو نمیخواستم و میدونستم سخته).

بازم خانواده ام اعلام کردن حاضرن نصف شب با من راه بیوفتن بیان تهران و حتی ساک هم بستن.هرچی میگفتم ممکنه 4ساعت طول بکشه الاف میشین گفتن داخل حرم امام خمینی (ره) منتظرم میمونن.

این روزا یه کارایی میکنن واسم عجیبه و با رفتار این سالهاشون متفاوته،شاید میبینن میخوام برم خونه خودم با محبت شدن،خوبه حالا نزدیکم،شهر دور میخواستم برم چه کیفی میداد

ولی شبش آقای شوهر اصرار کرد که خودش میبردم.در نتیجه با ایشون راهی تهران شدیم.تو مسیر خیلی حرف زدیم و خداروشکر حالمون بهتر شد.یعنی همیشه با حرفاش قانعم میکنه و برعکس من سیاست خوبی داره اما بعد....بیخیال.

کارم که تموم شد باهم رفتیم قم! خانواده هم از اون طرف اومدن و بعد از زیارت رفتیم پارک دور هم ناهار خوردیم و عصر هم کمی گشتیم و بعد از نماز مغرب به شهرمون برگشتیم.

یکم تنوع شد تو حالمون و دور شدیم از دویدن های این روزها...

برام دعا کنین همه چی تا روز عروسی خوب پیش بره.

8.پریشون

معمولا وقتی از خونشون برمیگردم خونه بابام که دلم از اونجا و به خصوص جناب همسر گرفته باشه.

با خودم میگم یه مدت بی محلی میکنم تا کمبودم رو احساس کنه...

تو خونه بابا اما بیشتر وقتم با اینترنت پر میشه.وبلاگ های اکثر دوستان متاهل که میرم چنان از شوهرداری و خوب بودن و اینا مینویسن که خیلی زود پشیمون میشم و قبل از اینکه اون نبودم رو متوجه بشه من به سمتش میرم...اما اینبار دلم یه سکوت طولانی میخواد.کاش میشد تنهایی یه سفر چند روزه برم.

این روزا نمیدونم کجای دنیا وایسادم،نمیتونم کار درست و غلط رو تشخیص بدم،اصلا هدفم چیه و چرا دارم بیخود اکسیژن و غذا مصرف میکنم!!

مثلا منی که این همه سعی کردم جهیزیه رو سبک بردارم وخیلی چیزهای الکی رو حذف کنم چرا امروز باید بشنوم بابا بخاطر چک هاش به فکر فروش ماشین افتاده؟

منی که تلاش کردم شاد و مهربون و صبورتر از قبل باشم چرا میبینم که همسرم توجهش بهم کم شده و روم حساب نمیکنه و اهمیت نمیده؟

خیلی خسته ام خیلی...راهی دارین برای خوب شدن حالم؟



جمعه،آخرشب نوشت:

کتابچه های فانوس 19 که ناشرش سازمان اوقافه جالب و مفیده.من از ایستگاه صلواتی امام زاده گرفتمش.فکرمیکنم تو مناسبت ها میدن.

به بهتر شدن حالم کمک کرد واقعا و بهم فهموند لازم نیست واسه هرچیزی یه عالمه غصه بخورم.تا اونجایی که ازم برمیاد تلاش کنم و بقیه اش رو به خدا بسپار م.

کلا باید سرم حسابی شلوغ باشه وگرنه حالم گرفته میشه و فکرم میره سمت ناخوشایندها.امروز به اتاقم و خونه رسیدگی کردم،هم اونا تمیز شدن هم افکار من

7.هفده روز مانده تا عروسی!

جمعه هفته پیش جهیزیه رو بردم و خودم به کمک همسرجان شروع کردیم به چیدن...اینجوری خیلی بیشتر کیف داد تا اینکه بگم زنان فامیل بیان و هرکدوم یه نظری بدن و الکی شلوغ کنن و منت بزارن...وای خدا خیلی بد شدم.اصلا نمیتونم با مردم بسازم و انگار ازشون فراری شدم.

اونجا فعلا اینترنت ندارم و اصلا سیستم هم ندارم.حالا قراره از فردا شروع کنم به زبون بازی که شاید مامان رو راضی کنم اجازه بده حداقل تا نوروز 95 کامپیوتر رو باخودم ببرم.

نه بخاطر تفریح چون میدونم شوهرداری و خونه داری و درس به اندازه کافی وقتم رو پر میکنه...بیشتر بخاطر سرزدن به وبلاگ دوستام و یاد گرفتن مهارت های زندگی ازشون.

من هنوز نو پام و احتیاج به راهنمایی و کمک های زیادی دارم.

چند ساعت که از خونه ام میام بیرون دلم براش تنگ میشه.واقعا دوست دارم این دست رنج همسرم رو. و وسایلی که باباجان با زحمت برام تهیه کرده.نمیدونم چطوری از جفتشون تشکر کنم.

تقریبا همه کارامون رو کردیم.فقط یه روتختی مونده که هنوز نخردیم و پرده ها که احتمالا هفته آینده میاد برای نصبش.

لطفا برام دعا کنین همه چی خوب پیش بره و این بیماری های پی در پیم زودتر خوب بشه.

تو اولین فرصت میام به همه سر میزنم، ببخشین.

6.عنوان :)

اگر هنوز مجردین و یا در دوران عقد و مثل من  دارای این خصوصیات هستین:

صبری جمیل ندارین،تو انتخاب ها بسیار حساسین،حرفای دیگران رو نظراتتون تاثیر میزاره،اشکتون دم مشکتونه،از همه چی حد کمالش رو میخواین،به انتخاب های دیگران زیاد اعتماد ندارین و....

خواهرانه پیشنهاد میکنم از گرفتن مراسم جشن عروسی جدا خودداری کنین! هیچی براتون نداره جز دردسر و اذیت شدن خودتون و دیگران.


فشار روی هردومون زیاده و مسلما دفعه اولمونه و هیچ تجربه ی مشابهی هم نداریم،شرایطمون هم یکم خاصه...خب وقتی بیخبر میاد میبردم دم لباس عروس فروشی و من با دستی پانسمان شده خیره خیره به بیفکریش نگاه میکنم،وقتی با طرف(آقای دوستشون که اینکارن) در مورد فیلم برداری و عکاسی و حتی مدل لباس من حرف میزنن و برنمیگرده از منم نظر بخواد،بغض میکنم و.....

تا خونه خودمو کشتم که حرفی نزنم و توی خونه هم داغون شدم که مبادا پیامک هایی بامحتوای تند که تو ذهنمه براش بفرستم.میدونستم الان بهترین راه حفظ آرامش و سکوته و هی اشک ریختم و به خودم دلداری دادم.

همون شب شکسته شدن پایه مبلم جلوی چشمم موقع جابه جایی با اینکه دردناک بود شد بهونه خوبی واسه همدلی،واسه اینکه بیاد نازم کنه و آرومم و من همه دلخوری های اون روز رو به همین راحتی فراموش کنم.

خداجونم ممنونم که کمک کردی اوضاع رو بدتر نکنم.از این به بعد هم هوامو داشته باش که خیلی ضعیفم.


5. نه طاقت خاموشی، نه میل سخن دارم

برای کنکور انصافا تلاش کردم...اما خودکشی نکردم!! به مهمونی ها و تفریح و شوهرداریم خوب رسیدم و کنارش هم با مشقت تو سرما و گرما پای پیاده و با اتوبوس رفتم کتابخونه و گرسنگی ها کشیدم...برای خرید هرکتاب یا ثبت نام آزمونی کلی فکر وحساب کتاب میکردم و معمولا هم از جیب خودم میدادم.مانعی نداشتم اما آنچنان حمایتی هم نه...

خداروشکر نتیجه نه اونقدر بد و ناامید کننده اس و نه همچین دهن پرکن.راضیم(چاره ای دیگه ندارم).ان شالله رشته و دانشگاهی که برام خوبه و صلاحِ قبول بشم.


2 هفته اس سرفه میکنم و به دونه و سوپ و دوا دکتر و...فایده ای نداشته.نمیدونم چرا بعداز ازدواج انقدر ضعیف شدم و تندتند مریض میشم.10 کیلو وزنم کم شده!!


تو این اوضاع که این همه چک کشیدیم و قسط داریم و تازه میخوایم عروسی بگیریم همسرجانم از کار بیکار شدن! لطفا برامون دعا کنین.