از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم
از دل برآمده

از دل برآمده

بسم الله الرحمن الرحیم

7.هفده روز مانده تا عروسی!

جمعه هفته پیش جهیزیه رو بردم و خودم به کمک همسرجان شروع کردیم به چیدن...اینجوری خیلی بیشتر کیف داد تا اینکه بگم زنان فامیل بیان و هرکدوم یه نظری بدن و الکی شلوغ کنن و منت بزارن...وای خدا خیلی بد شدم.اصلا نمیتونم با مردم بسازم و انگار ازشون فراری شدم.

اونجا فعلا اینترنت ندارم و اصلا سیستم هم ندارم.حالا قراره از فردا شروع کنم به زبون بازی که شاید مامان رو راضی کنم اجازه بده حداقل تا نوروز 95 کامپیوتر رو باخودم ببرم.

نه بخاطر تفریح چون میدونم شوهرداری و خونه داری و درس به اندازه کافی وقتم رو پر میکنه...بیشتر بخاطر سرزدن به وبلاگ دوستام و یاد گرفتن مهارت های زندگی ازشون.

من هنوز نو پام و احتیاج به راهنمایی و کمک های زیادی دارم.

چند ساعت که از خونه ام میام بیرون دلم براش تنگ میشه.واقعا دوست دارم این دست رنج همسرم رو. و وسایلی که باباجان با زحمت برام تهیه کرده.نمیدونم چطوری از جفتشون تشکر کنم.

تقریبا همه کارامون رو کردیم.فقط یه روتختی مونده که هنوز نخردیم و پرده ها که احتمالا هفته آینده میاد برای نصبش.

لطفا برام دعا کنین همه چی خوب پیش بره و این بیماری های پی در پیم زودتر خوب بشه.

تو اولین فرصت میام به همه سر میزنم، ببخشین.

6.عنوان :)

اگر هنوز مجردین و یا در دوران عقد و مثل من  دارای این خصوصیات هستین:

صبری جمیل ندارین،تو انتخاب ها بسیار حساسین،حرفای دیگران رو نظراتتون تاثیر میزاره،اشکتون دم مشکتونه،از همه چی حد کمالش رو میخواین،به انتخاب های دیگران زیاد اعتماد ندارین و....

خواهرانه پیشنهاد میکنم از گرفتن مراسم جشن عروسی جدا خودداری کنین! هیچی براتون نداره جز دردسر و اذیت شدن خودتون و دیگران.


فشار روی هردومون زیاده و مسلما دفعه اولمونه و هیچ تجربه ی مشابهی هم نداریم،شرایطمون هم یکم خاصه...خب وقتی بیخبر میاد میبردم دم لباس عروس فروشی و من با دستی پانسمان شده خیره خیره به بیفکریش نگاه میکنم،وقتی با طرف(آقای دوستشون که اینکارن) در مورد فیلم برداری و عکاسی و حتی مدل لباس من حرف میزنن و برنمیگرده از منم نظر بخواد،بغض میکنم و.....

تا خونه خودمو کشتم که حرفی نزنم و توی خونه هم داغون شدم که مبادا پیامک هایی بامحتوای تند که تو ذهنمه براش بفرستم.میدونستم الان بهترین راه حفظ آرامش و سکوته و هی اشک ریختم و به خودم دلداری دادم.

همون شب شکسته شدن پایه مبلم جلوی چشمم موقع جابه جایی با اینکه دردناک بود شد بهونه خوبی واسه همدلی،واسه اینکه بیاد نازم کنه و آرومم و من همه دلخوری های اون روز رو به همین راحتی فراموش کنم.

خداجونم ممنونم که کمک کردی اوضاع رو بدتر نکنم.از این به بعد هم هوامو داشته باش که خیلی ضعیفم.


5. نه طاقت خاموشی، نه میل سخن دارم

برای کنکور انصافا تلاش کردم...اما خودکشی نکردم!! به مهمونی ها و تفریح و شوهرداریم خوب رسیدم و کنارش هم با مشقت تو سرما و گرما پای پیاده و با اتوبوس رفتم کتابخونه و گرسنگی ها کشیدم...برای خرید هرکتاب یا ثبت نام آزمونی کلی فکر وحساب کتاب میکردم و معمولا هم از جیب خودم میدادم.مانعی نداشتم اما آنچنان حمایتی هم نه...

خداروشکر نتیجه نه اونقدر بد و ناامید کننده اس و نه همچین دهن پرکن.راضیم(چاره ای دیگه ندارم).ان شالله رشته و دانشگاهی که برام خوبه و صلاحِ قبول بشم.


2 هفته اس سرفه میکنم و به دونه و سوپ و دوا دکتر و...فایده ای نداشته.نمیدونم چرا بعداز ازدواج انقدر ضعیف شدم و تندتند مریض میشم.10 کیلو وزنم کم شده!!


تو این اوضاع که این همه چک کشیدیم و قسط داریم و تازه میخوایم عروسی بگیریم همسرجانم از کار بیکار شدن! لطفا برامون دعا کنین.



4.آیا این منم؟

عصر اومده بود خونمون و با مامان و بابا درمورد عروسی حرف میزدن.اینکه تاریخش روز ولادت امام رضا(ع) باشه یا 5شنبه هفته قبلش،اینکه شام رو از کجا بگیرن و پذیرایی چیا باشه و تالار جایی باشه که خانوما دیده نشن و راحت وارد بشن و...این مدت همه فکرو ذکرمون همیناست.

امروز با خودم میگفتم یادته بچه بودی وقتی میرفتی wc چقدر طول میکشید؟حدود 15 تا 20 دقیقه!! همه صداشون درمی اومد. چرا؟چون از رد سیمان رو کاشی ها برای خودت تو ذهنت شکل ساخته بودی و تو میشدی ملکه و اونا خدم و حشم و اینگونه بازی شروع میشد...


حالا این منم؟ قراره بشم عروسِ یه مجلس؟بشینم اون بالا روی مبل و بقیه از پایین چند ساعتی تماشام کنن؟


خدایا خودت کمک کن که همه چی اونجوری باشه که میپسندی...کمک کن آبروم پیش اهل بیت(ع) نره.

کمک کن این مردم بفهمن جور دیگه هم میشه شاد بود و خوش گذروند.

3.شغل زیبای من

همسرداری کار واقعا شیرین و سرگرم کننده ایه!!

خود من مواقعی که حوصله بیشتری دارم و شگردهای شوهرداری رو به کار میگیرم خیلی لذت میبرم.خصوصا وقتی نتیجه میبینم.

مثلا قبل از ماه مبارک آقایی گفته بود که میخواد هر3 شب قدر رو روستا باشه.من دلم نمیخواست برم اونجا و وقتی اینو گفتم جواب داد خب شما نیا! من میرم و برمیگردم.و اصلا فکرنمیکرد که من تنها چیکارکنم و کجا برم.

به برکت این ماه یه مقدار زبون بازی منم بهتر شد و کلا قشنگ تر باهاشون حرف میزدم.اینجوری شد که شب اول رفتیم جایی که سال های قبل هم میرفتیم و برای شب دوم گفتن هرجا شما بگین میریم! حتی حاضر بود بیاد جاهایی که اصلا نمیدونست چه خبره همینطور شب 23 وقتی بخاطر جایی که بودیم یکم غر زدم سریع گفت میخوای بریم جای دیگه؟

همه این ها بخاطر این بود که وقتی از سرکار برمیگشت و کنارش نبودم پیامک محبت آمیز منو دریافت میکرد،وقتی خواسته ای داشت با مهربونی جواب میگرفت و...تمام سعیمو میکردم تا وقتی کنارشم شاد و پرانرژی باشم واسه همین بعد از یک روز ندیدنم ابراز دلتنگی میکرد!

خداروشکر میکنم که منو با این روش ها و اصول آشنا کرد.ازش میخوام به همه تازه عروس دامادها صبر بده تا یواش یواش باهم کنار بیان چون خودم ماه های اول بعداز عقد لحظه های سختی رو داشتم اما فکرمیکنم بخاطر سن کمم راحت تر میتونم خودمو تطبیق بدم.